گاه جلوے آیـــــنه مــے ایستـــم…
خودم را در آن می بـینـم …
دســت روے شانـه هایــش مــے گذارم
و مے گویــم: . . . . چه تحملــے دارد … دلــت …
یه وقتایی باید رفت … !
اونم با پای خودت
باید جاتو تو زندگی بعضیا خالی کنی… !
درست تو شلوغیاشون
متوجه نمیشن چی میشه
اما بدون ، یه روزی ، یه جایی
بد جوری یادت می افتن …
که دیگه خیلی دیر شده … خیلی
تلخ تر از خود جدایی ها…
آنجایی است که بعدها آن دو نفر مدام باید وانمود کنند،
که چیزی بینشان نبوده…
که هیچ اتفاقی نیفتاده…
که از همدیگر هیچ خاطره ای ندارند…
گاهی زانوهایت
می شود تمام دنیایی که داری !
آنها را در آغوش می کشی
و فقط اینگونه می شود
تنهایی را تاب آورد
با یک آغوش خیالی . . .
آمدنت را حیران بنگرم
یا رفتنت را مات بمانم …!؟
بادآورده را باد می برد
قبول …
اما دلم را که باد نیاورده بود
دوست نداشتم
خبر رفتنت را
کسی بفهمد
بغضم را در تنهایی شکستم
مثل قاصدکی که جای باد
به باران فکر می کرد
رفتنت تلخ تر از قهوه ای
بود که باهم خوردیم
تلخ تر ودردناکتر از رفتن تو
حماقت من است که هنوز بیادت
در همان کافه
قهوه تلخ می خورم
زمین گیر شده ام پای زندگی ام در گچ است !
عصایم باش ،من خوب نمی شوم !
وقتی تصمیم به رفتن می گیری
هیچ چیزی غم انگیزتر از
تکرارِ بی رحمانهی صدایی نیست
که بی وقفه می پرسد
کجای جهان از رفتنت تهی خواهد شد ؟